معرفی سریال شکارگاه | بررسی چهار قسمت ابتدایی

پنج‌شنبه 2 مرداد 1404 - 11:07
مطالعه 9 دقیقه
نمایی از سریال شکارگاه
حالا چهار هفته‌ای هست که شکارگاه، دست‌پختِ تازه‌ی نیما جاویدی، در حالِ پخش است. سریالی به‌ظاهر جذاب، اما با مشکلاتی که قابل‌چشم‌پوشی نیستند!

بعد از تجربه‌ی سریال آکتور (۱۴۰۱ ــ ۱۴۰۲)، نیما جاویدی حالا دومین سریال‌ش را آماده‌ی نمایش کرده است: شکارگاه. سریالی که خودِ جاویدی به‌همراه نازنین بوذری نویسندگی‌اش را بر عهده دارند و از شبکه‌ی فیلمیو و شیدا به‌صورت مشترک پخش می‌شود. پرویز پرستویی در این سریال نقشِ یک «قره‌سوران» را بازی می‌کند. قره‌سوران‌ها شبه‌نظامیانی در دوران قاجار بودند  که وظیفه‌ی محافظت از جاده‌های کشور در مقابلِ راهزنان را بر عهده داشتند. پرستویی نقشِ میرعطا خان را بازی می‌کند، پدرِ سه پسر و یک دختر، که با همسر و فرزندان‌ش مأمور می‌شوند تا در بلبشوی دورانِ مشروطه و ناآرامی‌های جامعه، از بخشی از جواهراتِ سلطنتی محافظت کنند.

اگر به تجربه‌ی پیشینِ جاویدی در این عرصه برگردیم، و نیز با درنظرگرفتنِ فیلم‌های سینماییِ او، می‌توان گفت که بزرگ‌ترین ضعفِ ساخته‌های جاویدی در پرده‌های دومِ فیلم‌نامه بروز می‌کنند. او همواره ایده‌های بسیار جذاب و گیرایی را برای فیلم‌ها و سریال‌های خود می‌یابد و معمولن نیز با افتتاحیه‌هایی جذاب، مخاطبان را با کاراکترها و اتمسفرِ ساخته‌هایش آشنا می‌کند. اما درست بعد از یک‌سومِ ابتدایی، جایی که فیلم/سریال واردِ مسیر اصلی‌اش شده است و باید مخاطب را در یک جریانِ سینوسی با عمقِ بیش‌تری از کاراکترها، هیجانات و پاساژها همراه کند، کمیت‌ش می‌لنگد و ساخته‌هایش به گزافه‌گویی، وقت تلف‌کردن یا دورِخودچرخیدن می‌افتند. بهترین نمونه‌ی چنین مسئله‌ای برای من سرخ‌پوست (۱۳۹۷) است که در بخشِ میانی، بعد از مسجّل‌شدنِ حضور احمد سرخ‌پوست در زندان، به دامِ تکرار می‌افتد و حوصله‌ی مخاطب را سر می‌برد. در آکتور هم می‌شد به‌وضوح چنین ضعفی را به‌تماشا نشست. سریالی که عملن از جایی به بعد انگار خط رواییِ اصلی‌اش را فراموش می‌کرد و بیش از حد درگیرِ خرده‌داستان‌های فرعی می‌شد.

در ادامه‌ی متن، چهار قسمتِ ابتدایی سریال بررسی و داستانِ آن‌ها فاش می‌شود.

سریال با یک سکانسِ معرفی شروع می‌شود که، از نظرِ ایده و شکلِ اجرا، شباهت‌هایی به سکانسِ افتتاحیه‌ی سریال آکتور دارد. این‌جا و در شکارگاه، در این سکانس با میرعطا و خانواده‌اش آشنا می‌شویم که تعدادی از راهزنان را دستگیر و یک قطب‌نمای دزدیده‌شده را پیدا می‌کنند. در جریانِ این صحنه، جدا از سرهنگ، با همسرش ملوک‌خاتون (با بازی الهام پاوه‌نژاد)، دخترش سیمین و دو تا از پسران‌ش به‌اسمِ یحیا و منصور آشنا می‌شویم. نکته‌ی قابل‌توجه در این سکانس این است که یحیا، که ظاهرن به‌دلایلِ مزاجی ناخوش‌احوال است، مبدل‌پوشی هم کرده است. گویا فیلم‌ساز می‌خواهد به این واسطه به مخاطب یادآور شود که او در جایگاهِ اصلیِ خود نیست. کمااین‌که بعدتر و در جریان داستان، متوجه می‌شویم که او چندان مناسبِ این پیشه‌ی خانوادگی نیست و دل‌نازک‌تر از آن است که بخواهد دیگران را بکشد. این ویژگی را به‌عینه می‌توانیم در واکنشِ او به‌هنگامِ حمله‌ی دزدها به عمارت مشاهده کنیم.

از این‌جا سریال وارد داستان اصلیِ خود می‌شود. میرعطا خان می‌فهمد که برای مأموریتی به تبریز فراخوانده شده است؛ به عمارت می‌رود و کار را قبول می‌کند. عمارتی که گروهی خدمت‌کار در آن ساکن‌اند: حشمت، شمسی و گلاب. قبل از هر چیز، آن‌چه که تا اندازه‌ی زیادی جلب‌نظر می‌کند شباهت‌هایی است که طرحِ کلیِ داستان در شکارگاه به فیلم سرخ‌پوست دارد. در سرخ‌پوست، سرگرد جاهد (با بازی نوید محمدزاده) قرار است تا ترفیع بگیرد و می‌خواهد در آخرین روزِ کاریِ خود در زندانِ تحت‌اداره‌اش، همه‌چیز را تمام‌وکمال تحویل بدهد. اما در این بهبوهه، احمد گم‌وگور می‌شود و سرگرد را در دردسر می‌اندازد. داستانِ شکارگاه هم حولِ یک سرهنگ می‌گردد که قرار است در ازای محافظت از جواهراتِ سلطنتی، ترفیع بگیرد. واضح است که در هر دو موقعیت، در وهله‌ی نخست ما با یک شخصیتِ نظامی سروکار داریم که از قضا بسیار با دیسیپلین و جدی است و قرار است ترفیع بگیرد. دوم این‌که هر دو موقعیت در یک لوکیشن اتفاق می‌افتند (سرخ‌پوست در زندان و شکارگاه در عمارتِ شکارگاه) و سوم این‌که «یک» عامل در هر دو موقعیت باعث می‌شوند تا تنشِ اصلیِ درام شکل بگیرد و ترفیع را به خطر بیندازد (در سرخ‌پوست، گم‌شدنِ احمد و در شکارگاه، دزدیده‌شدنِ جواهرات). حتا یک صحنه‌ی مشترک هم در هر دو اثر وجود دارد که این شباهت را برجسته می‌کند: جایی که کاراکترِ اصلی در مقابلِ آینه ایستاده و برای ترفیعِ احتمالیِ آینده‌اش خوش‌حالی می‌کند!

طرحِ کلیِ داستان در شکارگاه به فیلم سرخ‌پوست شباهت دارد. در هر دو موقعیت، در وهله‌ی نخست ما با یک شخصیتِ نظامی سروکار داریم که قرار است ترفیع بگیرند. دوم این‌که هر دو موقعیت در یک لوکیشن اتفاق می‌افتند و سوم این‌که «یک» عامل در هر دو موقعیت باعث می‌شوند تا تنشِ اصلیِ درام شکل بگیرد و قضیه‌ی ترفیع به‌خطر بیفتد

از همین‌جا به بعد است که مشکلاتِ فیلم‌نامه رفته‌‌رفته رخ می‌نمایانند. بعد از این‌که افرادی به عمارت حمله می‌کنند و یک درگیریِ اساسی بین خانواده‌ی میرعطا و دزدها شکل می‌گیرد که در پایان به فرارکردنِ دزدها می‌انجامد، میرعطا درنهایت متوجه می‌شود که تاجِ سلطنتی به‌سرقت رفته است. بنابراین، حالا این مسئله مهم می‌شود که چه کسی موفق به دزدیدن جواهرات شده است. در چنین شرایطی و پس از اندکی بازجویی و کارآگاه‌بازی، اولین کسی که ناامید می‌شود و پیشنهادِ فرارکردن از چنین مخمصه‌ای را مطرح می‌کند خودِ میرعطا خان است! این‌گونه کلّ کاراکترِ او برای مخاطب باورناپذیر می‌شود. اگر او چنین فردی است که این‌قدر سریع جا می‌زند و از مسئولیت‌هایش شانه خالی می‌کند، پس چگونه تا حالا توانسته به این جایگاه برسد و آن‌قدر آوازه به‌هم بزند که از طرفِ دربار، چنین مسئولیتی به او سپرده شود و قرار بر ترفیعِ او به‌عنوانِ فرمانده گارد سلطنتی مطرح شود؟

جزئیاتی غیرقابل‌قبول نیز در این میان رخ می‌دهند. در قسمت نخست، جایی که سیمین در حالِ آموزش تیراندازی به فروغ (عروسِ خانواده و همسرِ منصور) است، دیالوگی را از زبانِ او می‌شنویم که می‌گوید: «حال‌م از هر چی مَرده به‌هم می‌خوره!» او این جمله را بعد از آن به‌زبان می‌آورد که بهادرِ باغبان به آن دو نزدیک می‌شود تا چیزی بگوید. سیمین این دیالوگ را می‌گوید تا بیننده را متوجهِ پیش‌داستانِ شخصیت او بکند. سیمین زنی است که شوهرش چند ماه قبل او را به‌دلیلِ ناتوانی‌اش در باردارشدن طلاق داده است و همین مسئله باعث شده است تا او از مردان متنفر شود. اما عجیب این‌جاست که در همین قسمت، بعد از حمله‌ی دزدها و بعد از این‌که بهادر موفق می‌شود تا سیمین را از یک مهلکه‌ی بزرگ برهاند، همه‌چیز ناگهان تغییر کرده و او یک دل نه صد دل دل‌باخته‌ی بهادر می‌شود! به‌گونه‌ای که برای رفتن به اتاقی که بهادر در آن در حالِ بازجویی است، دستی به موهایش می‌کشد تا زیبایی و عشوه‌های زنانه‌اش را کامل کند.

شکارگاه مدام خط روایی‌اش را عوض می‌کند. در قسمت نخست، ماجرا محافظت از جواهرات است. در قسمتِ دوم، مسئله‌ی پیدا کردنِ دزدها مطرح است و در قسمت سوم، ماجرای انتقام به میان کشیده می‌شود. قسمت چهارم نیز که پُر است از ماجرای عاشقی‌های شکست‌خورده!

این موضوع را می‌توان به‌گونه‌ای دیگر در قسمتِ دوم نیز مشاهده کرد. جایی که فروغ به‌صورتِ اتفاقی متوجه می‌شود که دزدی کارِ حشمت نیست. نخست این‌که گلاب در دیالوگی تا این حد غیرارگانیک و بد لو بدهد که دزدی کارِ حشمت نیست بسیار توی چشم می‌زند. در وهله‌ی بعد، این‌که فروغ بالاسرِ جعبه‌ی جواهرات برود و ببیند که سرانگشتِ شمسی آن‌جا افتاده نیز بسیار غیرطبیعی است. اصلن چرا باید آن سرانگشت آن‌جا افتاده باشد و دو این‌که فروغ از کجا می‌داند که آن سرانگشت متعلق به شمسی است؟ در صحنه‌ای در قسمتِ اول که ما با آن سرانگشت مواجه می‌شویم، فروغ اصلن در مطبخ نیست که چنین چیزی را دیده باشد. و مضاف بر همه‌ی این‌ها، چرا فروغ به میرعطا خان یا دیگران چیزی نمی‌گوید و خودش به‌تنهایی ــ و حتا بدونِ این‌که اسلحه‌ای همراه خود ببرد ــ به‌دنبالِ شمسی می‌افتد؟ درواقع همچون تغییرِ غیرطبیعی و بیش‌ازاندازه سریعِ کاراکترِ سیمین، فروغ هم خیلی سریع از یک دخترِ شهریِ عاشق‌پیشه که حتا بلد نیست درست تیربیندازد، تبدیل به شیرزنی بادل‌وجرئت می‌شود. روندی که، حتا با درنظرگرفتنِ این‌که او نمی‌خواهد گزندی به شوهرش برسد، قابل‌پذیرش نیست.

اما مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، مسئله‌ای که بزرگ‌ترین خطر را برای سریال دارد این است که شکارگاه با تعددِ سرسام‌‌‌آورِ موضوعات مواجه است و مدام خط روایی‌اش را عوض می‌کند. در قسمت نخست، ماجرا محافظت از جواهرات است. در قسمتِ دوم، مسئله‌ی پیدا کردنِ دزدها مطرح است و در قسمت سوم و بعد از ورودِ پری به عمارت، ماجرای انتقام به میان کشیده می‌شود. قسمت چهارم نیز که پُر است از ماجراهای عشق و عاشقی‌های شکست‌خورده! این‌ها را بگذارید در کنارِ این‌که ما باید اختلافاتِ میرعطا با اصلان (پسر بزرگ‌ش) و یحیا را هم حلاجی کنیم، با کاراکترها و پیش‌داستان‌های متعددشان همراه شویم و از سروتهِ قضایا نیز سر دربیاوریم؛ این‌که واقعن هدف از چنین مأموریتی چیست و بهادر، در نقشِ مأمورِ مخفی، چه وظیفه‌ای دارد و ماجرای فروختنِ دختران خردسال به کشورهای همسایه چیست و عشقِ یک‌طرفه‌ی گلاب به بهادر به کجا می‌رسد و قضیه‌ی نفرین‌شده‌بودنِ این عمارت چیست و به چه دردی می‌خورد و غیره و غیره. انگار نیما جاویدی تا می‌توانسته داستان‌ش را پُر کرده از ایده‌ها و موضوعاتِ مختلف که به هر کدام ناخنکی بزند!

استفاده‌ی زیادِ جاویدی از «آینه» در میزانسن نشان‌دهنده‌ی همه‌ی تضادها و کشمکش‌هایی است که کاراکترها را درگیر کرده است. حضورِ فراوان حیواناتِ تاکسیدرمی‌شده نیز هم به ماهیتِ عمارت اشاره می‌کنند (که قدیم‌ترها شکارگاه بوده است) و هم به ماهیتِ قصه (که پُر از خیانت و خون است)

این مسئله را می‌توان در موردی دیگر نیز دید که در قسمتِ چهارم پیش می‌آید. درباره‌ی ویژگی‌های شخصیتیِ کاراکتر یحیا صحبت کرده بودیم. این‌که او از پیشه‌ی خانوداگی گریزان است و حتا جسارتِ لازم برای کنارکشیدن از این پیشه را نیز به‌شکلِ علنی ندارد. حتا در دیالوگ مقتّش نامجو می‌‌شنویم که او «ترسوتر از این است که بخواهد انتفام بگیرد.» اما بعد از ظهورِ پری در داستان، و با خوراندنِ مقداری مورفین به یحیا، او آن‌چنان عنان از کف داده و خود را عاشق می‌پندارد که حتا حاضر می‌شود تا در دزدیدنِ جواهرات با پری همکاری کند ــ بدونِ این‌که رابطه‌ی او و پری برای بیننده ساخته شود و بفهمیم که او اصلن برای چه قبول می‌کند تا به پدرش خیانت کند و جواهرات را بدزدد.

ممکن است این خرده از جانبِ خواننده به متن وارد شود که فیلم‌نامه این موارد را زمینه‌چینی کرده است. این حرف را تا اندازه‌ای می‌پذیرم؛ ولی نکته این‌جاست که اولن این زمینه‌چینی‌ها خام و بدونِ پرداخت‌اند و در بسیاری از موارد کافی هم نیستند که بیننده را قانع کنند؛ ثانین همه‌ی این زمینه‌چینی‌ها در «دیالوگ» اتفاق می‌افتند و مای مخاطب هیچ کنش یا واکنش یا رفتارِ خاصی از کاراکتری نمی‌بینیم که با شخصیت‌ش هم‌ذات‌پنداری کرده و بیش‌تر به او نزدیک شویم تا تصمیمات‌ش را نیز درست‌تر بفهمیم.

باید دید جاویدی و بوذری قرار است مسیرِ فیلم‌نامه را به چه سمتی ببرند. البته با توجه به مواردِ ذکرشده، شخصن به آینده‌ی شکارگاه خوش‌بین نیستم و حتا اگر هم سریال بتواند داستان‌ش را به‌شکلی قانع‌کننده به یک مسیرِ مشخص برساند، باز هم ضعف‌های موجود در شخصیت‌پردازی‌ و دیالوگ‌های ضعیف (علی‌الخصوص به دیالوگ‌های فروغ در سکانس‌هایی دقت کنید که او با مفتّش نامجو همراهی می‌کند یا به صحنه‌ی کلیشه‌ای و بسیار بدی که در آن حشمت به پری می‌گوید که پدرِ واقعی اوست) مهم‌ترین مواردی‌اند که باعث می‌شوند مخاطبِ جدی از شکارگاه فاصله بگیرد. هر چند که نمی‌توان از اجرای استانداردِ سریال چشم‌پوشی کرد. طراحی‌صحنه، بازی‌ها (جز در مواردِ معدودی، علی‌الخصوص ستایش دهقان در نقش فروغ) و کارگردانی در ساختِ اتمسفر موردنظر فیلم‌ساز مؤثرند. استفاده‌ی زیادِ جاویدی از آینه، که می‌توان به‌وفور در میزانسن‌های مختلف و با کاراکترهای مختلف دید، نشان‌دهنده‌ی همه‌ی تضادها و کشمکش‌هایی است که کاراکترها را درگیر کرده است. حضورِ فراوان حیواناتِ تاکسیدرمی‌شده نیز هم به ماهیتِ عمارت اشاره می‌کنند (که قدیم‌ترها شکارگاه بوده است) و هم به ماهیتِ قصه (که پُر از خیانت و خون است).  

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات